داستان زاده شدن سیاوخش و بزرگ شدن او در زابلستان

 


داستان زاده شدن سیاوخش و بزرگ شدن او در زابلستان 


از همسر زیبا روی تورانیِ کیکاوس پسری به دنیا می آید  که زیبایی روی و مویِ او زبانزد همگان می شود.کیکاوس نام ِ    ِپسر را  سیاوخش گذاشت.

پس از چندی جهان پهلوان رستم  از سیستان به دربار کیکگاوس  رفت و به شاه گفت کسی بهتر از من نمی تواند این کودک را پرورش دهد. کیکاوس به پیشنهاد رستم کمی فکر کرد و به دلش بد نیامدو پذیرفت. رستم سیاوش را با خود به زابلستان برد و کاخی در گلستان برایش ساخت .

سیاوش آرام آرام در کنار جهان پهلوان رستم و پدر رستم ، زالِ زر قد کشید و همه آنچه را که از آیین پهلوانی و جهانداری می باید آموخت. از راه و روشِ زندگی و آیین سخن گفتن و دانش های نظری و فلسفه تا جنگاوری و آیین بر تخت نشستن و پادشاهی ،همه چیز را از کوچک تا بزرگ، سپید تا سیاه از آموزگارانش زال و رستم و زواره آموخت.

تهمتن ببردش به زاولستان / نشستن گهش ساخت در گلستان

سُواریّ و تیر و کمان و کمند /عِنان و رکیب و چه و چون و چند،

نشستن گه مجلس و میگسار،/ همان باز و شاهین و یوزِ شکار،

ز داد و زبیداد و تخت و کلاه ، / سَخُن گفتن و رزم و راندن سپاه،



سیاوش با دقت فراوان به آموزش های آنان گوش می داد و هر آنچه را که می آموخت بارها تکرار می کرد ، چند سالی گذشت ، اندک اندک رنجِ رستم در راه پرورش سیاوش به بار نشست.

هنرها بیاموختش سربسر، / بسی رنج برداشت و آمد به بر

 سیاوش جوانی شد بلند بالا و دلیر و خردمند که در همه دانش ها و فنون زمان خود سر آمد همگان شد و مایه فخر جهان پهلوان رستم  .

سیاوُش چنان شد که اندر جهان / همانند او کس نبود از مِهان

همگان در زابلستان سیاوش را از صمیم جان دوست می داشتند و او را تحسین می کردند ، سیاوش نیز همه مردم را دوست داشت و با همه مهربانی می کرد .

زمان گذشت و بالاخره هنگام بازگشتن سیاوش به دربار کیکاوس فرا رسید.

سیاوش نزد رستم رفت و به او گفت : جهان پهلوان تو برای من کوشش فراوان کردی  و من برای همه آنچه که از تو دارم سپاسگزارم . اکنون زمان آن رسیده  به نزد پدر بازگردم  و  نتیجه رنج ها یی که برایم کشیده ای را  با هنرهایم به او نشان دهم.

رستم بی درنگ همه آنچه را که برای سفر لازم بود فراهم کرد.  اسپان گران قیمت ، تخت و تاج و کمر بند و مُهر شاهی ، طلا و نقره و گوهرهای گوناگون و پارچه های زربفت و فرشهای نفیس  و دیگر هدایا را گردآورد   و به همراه سیاوش به سوی پایتخت به راه افتادند.

نویسنده: پروانه اسماعیل زاده